سال 1373- کلاس پنجم-
سال 1373- کلاس پنجم- خانم دوستی- زنگ انشاء
خانم معلم هرجلسه که انشاء داشتیم
موضوعی را زنگ اول می گفتند و ما در کلاس زنگ انشاء باید انشایمان را می نوشتیم.
موضوع امروز را پای تخته نوشتند:
««««وقتی بزرگ شدید دوست دارید چه چیزی
اختراع کنید؟»»»»»
موضوع کمی پیچیده بود. در خیالم دنبال
موضوعی می گشتم که بتواند مرا راضی کند. 5 دقیقه فکر و خیال من خالی تر از هر
چیزی بود. آنچه دنبالش بودم کمتر یافتم. چشمهایم را که بستم کودکانی همسن و سال خودم
را دیدم با لباس هایی پاره و سیاه- آواره در کوچه گس کوچه ها- با خود گفتم الان که
زنگ انشاء ست اینها اینجا چه می کنند؟!! در همین فکر بودم که صدای شلیک گلوله ای
مرا از خیالم رهانید. چشم باز کردم و یافتم آنچه را امید به انجامش داشتم. دست به
قلم شدم. روی اولین سطر دفترم نوشتم موضوع انشاء را. وقتی بزرگ شدید دوست دارید چه
چیزی اختراع کنید؟
نوشتم:
من انشایم را به نام خدا آغاز می کنم.
خدایی که در همین نزدیکی هاست درون همین کلاس- توی کوچه پس کوچه های جنگ زده بوسنی
و هرزگوین. توی دل آرام من- توی دل پرآشوب همسن و سالانم در بوسنی و هرزگوین.
من میخواهم وقتی بزرگ شدم شروع به
ساختن دستگاهی بکنم که از آن صدایی دلنشین پخش می شود. می خواهم صدایی از آن دستگاه
پخش شود که همه روح ها را تحت تأثیر قرار دهد. می خواهم هر جنگنده بی رحمی با
شنیدن این صدا دست از جنگ بردارد. می خواهم این دستگاه را به سرزمین بوسنی و
هرزگوین ببرم تا صدایش در همه کوچه پس کوچه هایش طنین انداز شودکه وقتی سربازان
مهاجم این آهنگ را می شنوند تفنگ هایشان را بر زمین بگذارند. میخواهم به کشورهایی
بروم که جنگ و ناآرامی و درگیری هست. می خواهم با شنیدن صدای این دستگاه همه با هم
مهربان باشند. میخواهم کارخانه های تولید اسلحه ها را عوض کنم و فقط از این دستگاه
تولید کنند. میخواهم بچه های وسنی و هرزگوین نیز زنگ انشاء شان از آرزوهایشان
بنویسند. میخواهم نام این دستگاه را دستگاه صلح و مهربانی بگذارم.