سال 1373- کلاس پنجم- خانم دوستی- زنگ انشاء
خانم معلم هرجلسه که انشاء داشتیم
موضوعی را زنگ اول می گفتند و ما در کلاس زنگ انشاء باید انشایمان را می نوشتیم.
موضوع امروز را پای تخته نوشتند:
««««وقتی بزرگ شدید دوست دارید چه چیزی
اختراع کنید؟»»»»»
موضوع کمی پیچیده بود. در خیالم دنبال
موضوعی می گشتم که بتواند مرا راضی کند. 5 دقیقه فکر و خیال من خالی تر از هر
چیزی بود. آنچه دنبالش بودم کمتر یافتم. چشمهایم را که بستم کودکانی همسن و سال خودم
را دیدم با لباس هایی پاره و سیاه- آواره در کوچه گس کوچه ها- با خود گفتم الان که
زنگ انشاء ست اینها اینجا چه می کنند؟!! در همین فکر بودم که صدای شلیک گلوله ای
مرا از خیالم رهانید. چشم باز کردم و یافتم آنچه را امید به انجامش داشتم. دست به
قلم شدم. روی اولین سطر دفترم نوشتم موضوع انشاء را. وقتی بزرگ شدید دوست دارید چه
چیزی اختراع کنید؟
نوشتم: